خاستگاه هاي فلسفه تحليلي

نويسنده:حسين کلباسي* - عبدالله نيک سيرت**




به روايت مايکل دامت(1)

چکيده

ديدگاه رايج درباره فلسفه تحليلي اين است که فلسفه مزبور منشأي انگليسي- آمريکايي دارد و راسل و مور نيز از بانيان آن هستند؛ ولي مايکل دامت معتقد است: خاستگاه واقعي فلسفه تحليلي آلمان، و فرگه نيز مؤسس و پيش گام آن است؛ زيرا تحليل فلسفي چيزي جز تحليل انديشه ها از رهگذر زبان نيست و اين همان رسالتي است که نخستين بار فرگه آن را مطرح کرده بود.
دامت معتقد است که فرگه با طرح نظريه «چرخش زباني»، در آثار ماندگار خويش، به نام هاي «مقدمه مباني حساب» و «مفهوم نگاري» موجب شد تا پرسش شناسايي در فلسفه کلاسيک، يعني نسبت ميان تفکر و اشيا، به مسئله رابطه زبان و دلالت و معنا تبديل شود. مبناي اين نظريه، اصل «اصالت متن» است که بر اساس آن، فقط در متن جمله است که واژه معنا مي يابد؛ يعني انديشه ها از طريق جملات انعکاس مي يابند و سخن گفتن از ساختار انديشه، سخن گفتن از پيوند معنايي اجزاي جمله است. البته، در اصل اين انديشه ها هستند که صادق يا کاذبند و جمله صرفاً معناي ثانوي، متعلق صدق و کذب قرار مي گيرد. اين نوع رويکرد به مسئله شناسايي، که از سوي فرگه ارائه شده، همان چيزي است که موجب ظهور فلسفه تحليلي شده است.
ساير انديشمنداني که عموماً به زبان آلماني مي نوشتند مثل بُلتساتو، ماينونگ و به ويژه هوسرل نيز با طرح نظريه «حيث التفاتي»، در نظريه چرخش زباني و در نتيجه فلسفه تحليلي نقش بسزايي داشته اند.
کليد واژه ها: معنا، مصداق، صدق، انديشه، چرخش زباني، اصالت.

تعريف و خاستگاه فلسفه تحليلي

فلسفه تحليلي از جمله نحله هاي فلسفي است که در کشورهاي انگليسي زبان يا انگلوساکسون (Angelo-Saxon)، مثل بريتانيا، آمريکا، کانادا و استراليا غلبه و نفوذ چشم گيري دارد، بر خلاف فلسفه هاي «اصالت معنا» (ايدئاليسم) و «وجودگرا» (اگزيستانسياليسم)، که بيشتر در حوزه اروپاي قاره اي (2) و به ويژه در کشورهاي آلمان و فرانسه رايجند. البته اين سخن به معناي آن نيست که در اروپاي قاره اي اصلاً فلسفه تحليلي رواج ندارد، بلکه بسياري از جوانه هاي فلسفه تحليلي - به يک معنا- در افکار و آراء فيلسوفان آلماني زبان، مثل کانت، لايب نيتس، ويتگنشتاين، فرگه و هوسرل وجود داشته است. بگذريم از اينکه برخي بر اين باورند که نخستين خاستگاه هاي فلسفه تحليلي حتي به سقراط و ديالکتيک افلاطوني نيز بر مي گردد.(3)
البته برخي از آگاهان به سنت فلسفه اسلامي و فلسفه غرب بر اين باورند که اگر فيلسوفان تحليلي از مباحث اصولي و منطقي مسلمانان آگاه بودند، چه بسا بسياري از معضلات آنها برطرف مي شد؛ زيرا انديشمندان مسلمان از اين نظر نيز- مثل بسياري از موارد ديگر- بر ديگران فصل تقدّم دارند.(4)
اما درباره تعريف« فلسفه تحليلي»- همچنان که بيشتر فيلسوفان تحليلي نيز اذعان کرده اند- بايد گفت: عرضه تعريفي دقيق که جامع و مانع باشد، بسيار دشوار است؛ زيرا در اين فلسفه، با يک آموزه مشخص و معين يا چارچوب متعارف مواجه نيستيم، بلکه با رويکردهاي متفاوت معرفت شناختي، روش شناختي و حتي پديدار شناختي سروکار داريم. به همين دليل، هکر معتقد است: هيچ آموزه واحد - يا حتي آموزه هاي مشترکي - ميان تمام فيلسوفان تحليلي وجود ندارد، ولي بن مايه مشترک تمام فيلسوفان تحليلي عبارت است از: رهيافت غير روان شناسانه و عينيت گرايانه به امور و مسائل.(5)
همچنين از نظر مايکل دامت، « آنچه سبب تمييز فلسفه تحليلي .... از ديگر مکاتب فلسفي مي شود اين باور است ... که مي توان از طريق تفسير فلسفي زبان، به تفسير فلسفي انديشه نايل شد.(6) وي در کتاب حقيقت و معماهاي ديگر(7) نيز معتقد است که موضوع صحيح فلسفه، که به وسيله فرگه تثبيت شد، عبارت است از: تحليل ساختار انديشه، تمايز ميان مطالعه انديشه و مطالعه فرايند رواني انديشيدن و تکيه بر تحليل زبان به عنوان تنها روش صحيح تحليل انديشه.(8) همچنين هدف فلسفه تحليلي را مطالعه دقيق و موشکافانه مفاهيم دانسته اند.(9)
مي توان گفت: علي رغم ديدگاه عده اي از پژوهشگران، تعريف «فلسفه تحليلي» به «فلسفه زبان»، جامع و مانع نيست؛ زيرا از يک سو، برخي از فيلسوفان تحليلي مثل پوپر، آيزايا برلين، رابرت نوزيک، برنارد ويليامز و جان راولز از رهيافت هاي زباني بهره نگرفته اند و از سوي ديگر، نيز برخي از فيلسوفان غير تحليلي مثل هايدگر به وسيله کاوش هاي زباني در معنا و مفاد واژه ها بر شناخت دقيق وجود از طريق حجاب زدايي از معاني کلمات به زبان يوناني روي آورده اند.(10)
شايان ذکر است که درباره خاستگاه هاي فلسفه تحليلي، ديدگاه واحدي وجود ندارد، ولي مشهور اين است که زمينه هاي تاريخي و فرهنگي خاصي که در آلمان و اتريش از يک سو، و در انگلستان از سوي ديگر، برقرار بودند در ظهور گرايش هاي متنوع در نهضت فلسفه تحليلي نقش داشته اند و فرگه، مور و راسل با وجود تفاوت در ديدگاه و رهيافت ها، بنيان گذاران اوليه اين نهضت محسوب مي شوند.(11) اما دامت بر خلاف اين ديدگاه مشهور، معتقد است: خاستگاه واقعي فلسفه تحليلي نويسندگان آلماني زبان، مثل برنتانو، ماينونگ، بُلتسانو و به ويژه فرگه هستند که با طرح نظريه «چرخش زباني» و ابداع منطق رياضي به جاي منطق سنتي، موجب به وجود آمدن بزرگ ترين تحول در تاريخ فلسفه تحليلي شده اند و مور و راسل حتي منبعي از منابع فلسفه تحليلي هم نيستند، چه رسد به آنکه بخواهند تنها منبع و يا منبع اصلي اين نحله فلسفي باشند.(12)
سرل نيز به عنوان يکي از فيلسوفان تحليلي معاصر، بر اين باور است که فلسفه تحليلي به طور مشخص، بر آثار فرگه، ويتگنشتاين، راسل، مور و اثبات گرايان منطقي حلقه وين در دهه هاي 1920 و 1930 استوار است. البته اگر باز هم به عقب برگرديم، فلسفه تحليلي فرزند طبيعي تجربه گرايي فيلسوفان بريتانيايي، يعني لاک، برکلي، هيوم و فلسفه استعلايي کانت است، بلکه حتي بسياري از پيش فرض ها و دست مايه هاي فيلسوفان تحليلي را مي توان در آثار فيلسوفان کهني همچون افلاطون و ارسطو ملاحظه کرد. اما شايد بهترين بيان اجمالي درباره منابع فلسفه تحليلي اين باشد که پيدايش اين سنت فلسفي را نتيجه پيوند سنت تجربه گرا در معرفت شناسي و فعاليت مبنا گرايانه کانت با روش هاي تحليلي- منطقي و نظريه هاي فلسفي مبتکرانه فرگه در اواخر قرن نوزدهم بدانيم.(13)
همچنين درباره خاستگاه فلسفه تحليلي در دوران معاصر، گفته شده است: طلوح آن به روزهاي آغازين قرن بيستم - يعني سال 1903 - و تأليف کتاب اصول اخلاقي مور(14) بر مي گردد؛ زيرا در اين کتاب، وي بر اهميت «تحليل» تأکيد مي ورزد و مي گويد: بسياري از دشواري ها در اخلاق و بلکه در واقع در فلسفه، از «تلاش براي پاسخ گفتن به پرسش ها بدون آنکه ابتدا کشف شود که دقيقاً به چه پرسشي قرار است جواب داده شود»، ناشي مي شوند.(15)
ولي اگر در پي آن باشيم که به عوامل مؤثر در پيدايش فلسفه تحليلي به اجمال و اختصار اشاره کنيم، مهم ترين موارد عبارتند از:
- رياضي شدن منطق به دست جرج بول، فرگه، پرس، راسل و وايتهد؛
- رشد روان شناسي تجربي به همت وونت، جيمز و واتسن؛
- سرنگون شدن مکانيک نيوتني به وسيله اينشتاين، بور، هايزنبرگ و ديگر پيشتازان مکانيک کوانتومي؛
- ابداع رايانه هاي پر قدرت بر اساس آموزه هاي هاتورينگ و فن نويمن؛
- رهيافت تازه به زبان و دستور زبان به ابتکار چامسکي.(16)
فيلسوفان تحليلي بين دو چيز تفکيک قايل مي شوند. الف. گزاره هاي تحليلي و ترکيبي؛ ب. عبارات توصيفي و ارزشي. به نظر آنها، بر خلاف گزاره هاي تحليلي، که پيشيني و ضروري اند، گزاره هاي ترکيبي تجربي يا پسيني و ممکن اند، و گزاره هاي توصيفي نيز بر خلاف گزاره هاي ارزشي، قابل تصديق و تکذيبند.(17)
قابل ذکر است که روش «تحليل فلسفي» فيلسوفان تحليلي تمايل شديدي به «تحويل گروي»(18) و «پديدارگرايي»(19) يا تحويل گزاره هاي ذهني به گزاره هاي رفتار خارجي دارد.(20) وضوح و روشني نيز براي فيلسوفان تحليلي از دو جنبه عملي و نظري حايز اهميت است. از جنبه عملي، وضوح کلام کار تفهيم و تفاهم را ساده تر مي سازد و از جنبه نظري نيز با فهم بهتر معنا و مفاد يک مسئله، راه وصول به راه حل مناسب، آسان و خطاهاي احتمالي کشف مي گردد.(21)
پر واضح است که نقش فلسفه تحليلي به لحاظ جايگاه اثرگذاري در تحولات فلسفي دو قرن اخير، بي بديل و انکارناپذير است و در اين ميان، نقش مايکل دامت (Michel Dummett) به عنوان يکي از اخلاف فرگه (1848-1925؛ Gottlob Ferge) در ترويج و تبيين فلسفه تحليلي مهم و بديع بوده است.(22)

فوايد و نتايج فلسفه تحليلي

درباره فوايد، نتايج و پيامدهاي فلسفه تحليلي نيز مي توان گفت:
- مباحث فيلسوفان تحليلي در حوزه علوم شناختي منجر به راه گشايي هاي چشمگير و بديعي براي روان شناسان ادراک، متخصصان هوش مصنوعي، زبان شناسان و زيست عصب شناسان شده است.
- همچنين در فلسفه تحليلي به عنوان يک نهضت فرهنگي، بر آموزه هايي همچون رواداري، تکثرگرايي، رفع منازعات از مجراي گفت و گوهاي نقادانه و بدون استفاده از خشونت، آزادي انديشه، رشد و تعالي معنوي از رهگذر کسب معرفت و به کارگيري دستورالعمل هاي اخلاقي در تعامل با افراد و جوامع تأکيد شده است. خلاصه در يک کلام، شناخت حدود و توانايي هاي عقلاني انسان موجب مي شود تا از آدميان تکاليف مالايطاق خواسته نشود و انتظارات افراد و جوامع از خويش و ديگران معقول گردد.(23)
به طور خلاصه، مي توان گفت: قريب نيم قرن فلسفه تحليلي، فلسفه رسمي و غالب بر دنياي انگليسي زبان بوده است. فلسفه تحليلي وقتي با فلسفه قاره اي در تقابل قرار مي گيرد، بيشتر فلسفه اي آمريکايي- انگليسي (24) ناميده مي شود. ولي مايکل دامت استدلال مي کند که اين اسم بي مسماست؛ زيرا عنوان «انگليسي- اتريشي»(25) براي فلسفه تحليلي، که در همان محيط رقيب اصلي اش، يعني مکتب «پديدار شناسي» ظهور يافته، دقيق تر است. همچنين اين دو مکتب ريشه هاي مشترکي دارند. با بررسي مجدد خاستگاه هاي يکسان اين دو سنت فلسفي، مي توان به فهم اين امر نايل شد که چرا اين دو مکتب بعدها اين همه از هم فاصله گرفتند؛ سپس مي توانيم گام آغازين را براي سازگاري آنها برداريم.(26)

مايکل دامت کيست؟

مايکل دامت را بزرگ ترين فرگه شناس قرن بيستم دانسته اند که در سنّت انگليسي، به وي لقب «سر» داده اند. وي از بانفوذترين فيلسوفان انگليسي عصر حاضر است که پژوهش هايي درباره منطق، زبان، رياضي، متافيزيک و تاريخ فلسفه تحليلي انجام داده است. از نظر وي، ارتباط ميان فلسفه و زبان، مهم ترين و اساسي ترين مسئله فلسفه تحليلي است که منشأ آن به فرگه بر مي گردد؛ زيرا بر اساس نظريه فرگه، مطالعه انديشه بايد از رهگذر مطالعه زبان صورت گيرد.(27)
وي در سال 1925 به دنيا آمد و در سيزده سالگي خود را ملحد مي دانست، ولي بعدها به لحاظ اعتقادي به کليساي کاتوليک روم پيوست. مدت چهار سال نيز در ارتش خدمت کرد و پس از آن در دانشگاه «آکسفورد» به مطالعه فلسفه، سياست و اقتصاد پرداخت. علاوه بر دانشگاه «آکسفورد»، که وي کرسي منطق را در آنجا به دست آورد، در دانشگاه ها و مؤسسات گوناگوني مثل «بيرمنگام»، «هاروارد»، «بولونيا»، «قانا» و «راکفلر» تدريس کرد. کتاب مهم او، يعني خاستگاه هاي فلسفه تحليلي، محصول سخنراني هاي او در دانشگاه «بولونيا»ي ايتاليا است.
دامت اينک به بازي «فال ورق»(28) علاقه مند شده و تاکنون درباره قوانين و تاريخ آن، پژوهش هاي دامنه داري انجام داده است.(29) وي به همراه همسرش، عليه نژادپرستي مبارزه کرده اند و چون بعدها فهميد که فرگه، که وي وقت زيادي را صرف پژوهش در کارهاي او کرده، يک نژادپرست کينه توز بوده است، مي گفت: اين مسئله براي من قدري طعن آميز است. (30) البته وي مبارزه با نژادپرستي را رسالت خود مي دانست و مي گفت: فيلسوفان بايد در مقابل موضوعات اجتماعي حساس باشند.(31)
دامت در سال 1979، استاد منطق در دانشگاه «آکسفورد» شد و جانشين وايکهام (Wyhekham) گرديد و تا زمان بازنشستگي در سال 1992 همچنان اين کرسي را حفظ کرد. برخي از آثار دامت عبارتند از: فلسفه زبان، (32) مباني منطقي متافيزيک، (33) فلسفه رياضي فرگه،(34) درياهاي زبان،(35) فرگه و فيلسوفان ديگر،(36) حقيقت و معماهاي ديگر، (37) تفسير فلسفه فرگه، (38) عناصر شهودگرايي.(39)(40)
کتاب مورد بحث، يعي خاستگاه هاي فلسفه تحليلي، در پي ارائه تاريخي جامع و کامل از تمام خاستگاه هاي فلسفه تحليلي نيست؛ زيرا- همچنان که خود دامت نيز اذعان مي کند- از نقش فيلسوفان انگليسي مثل راسل (1872-1970 ؛ Bertrand Russell) (41) و مور و نيز حلقه وين(42) و عمل گرايان(43) بحثي نشده، بلکه به آن تأثيرات علّي، که بر ساحت انديشه ها به صورت مستقل اثر گذاشته اند، توجه شده است.(44)
مهم ترين فعاليت هاي پژوهشي دامت در زمينه منطق و فلسفه عبارتند از: نقد رئاليسم، منطق شهودگرا و پژوهشي درباره عليت معکوس ( يا جايي که علت پس از معلول مي آيد.) او در مقابل واقع گرايي فرگه، که با واقعيت هاي معيني گره خورده است، «شهودگرايي» خويش را مطرح مي کند که بر اساس آن، اين فرض که يک عبارت صادق است، فقط مي تواند معادل اين فرض باشد که تأييدي براي آن وجود دارد. به نظر وي، صرف فرض مدلول براي يک عبارت و جمله (مثلاً، جمله داراي نام«رستم») آن را داراي مدلول مي کند و به واقعيات عالم وابسته نيست. وي همچنين از «قلمرو سوم» فرگه، که نه در ذهن است و نه در خارج، با عنوان تحقيرآميز «اسطوره شناسي وجودي» نام مي برد و بر کارکرد و استفاده از جملات در يک زبان خاص تأکيد مي کند. به طور خلاصه، بايد گفت: خواندن آثار دامت کار ساده اي نيست، ولي کار بسيار مؤثري است؛ زيرا آثارش براي مبتديان مشکل، ولي براي کارشناسان لذت بخش است و ويژگي آثار وي عدم پذيرش راه حل هاي کم مايه و سطحي و مهارت در آشکار ساختن پيچيدگي هاي پنهان است.(45)

نظر دامت درباره خاستگاه هاي فلسفه تحليلي

مشهور آن است که فلسفه تحليلي را «فلسفه انگليسي زبانان» بدانيم و راسل و مور را از پايه گذاران آن به شمار آوريم و از اين رو، در مقابل فلسفه تحليلي به حوزه فلسفي خاصي به نام «فلسفه قاره اي» قايل شويم؛ اما- آنچنان که خواهيم ديد- انگليسي زبانان فلسفه تحليلي را از اروپاي قاره اي اقتباس کرده اند و مايکل دامت از شارحان آثار فرگه و هوسرل (1859-1938؛ Edmmund Husserl) در کتابش به نام خاستگاه هاي فلسفه تحليلي نشان مي دهد که اين تقسيم بندي نه کامل است و نه درست. او فلسفه تحليلي را هم شاخه اي از فلسفه آلماني مي داند که بيشتر در اتريش رواج پيدا کرده و بزرگاني همچون برنتانو (1838-1917؛ Franz Brentano)، ماينونگ و توادورسکي در تکميل آن نقش داشته اند. شاخه اتريشي فلسفه آلماني در جهان انگليسي زبان گسترش يافت يا به عبارت بهتر، انگليسي زبانان با راسل ياد گرفته اند که مي توانند گرايش ديگري از فلسفه پس از کانت- غير از روايت هگلي آن را - به کار گيرند؛ روايتي که خود بعدها به يک سنت و يک برنامه مطالعاتي - دانشگاهي تبديل شد. دامت براي نشان دادن تفاوت اين دو نظام، به استعاره اي متوسل مي شود. او فلسفه فرگه و هوسرل را همچون دو رود «راين» و «دانوب» مي داند؛ دو رودي که با وجود سرچشمه ثابت، در جهت هاي متفاوتي پيش مي روند. يک رود از فرگه به راسل، مور، کارناپ، نويرات، وينگنشتاين، کواين و سپس به فيلسوفان آمريکايي مي رسد و ديگري با کارهاي متأخر هوسرل؛ هايدگر، آدورنو، هورکهايمر، مارکوزه و مرلوپونتي را از دل خود بيرون مي آورد. اما در حقيقت، تفاوت اين دو فلسفه در سرچشمه ها نيست، بلکه در جهت و رهيافتي است که دنبال مي کنند.
دامت در تمايز فلسفه تحليلي از ديگر مکاتب فلسفي، مي گويد: آنچه موجب تمايز فلسفه تحليلي، در صور(46) گوناگونش، از ديگر مکاتب مي شود اين باور است که اولاً، مي توان از طريق تفسير فلسفي زبان، به تفسير فلسفي انديشه نايل شد؛ و ثانياً، تفسير جامع تنها از اين طريق به دست مي آيد.(47) وي به درستي مي گويد: بايد بسياري از ريشه هاي فلسفه تحليلي را در سرزمين هاي آلماني زبان پيدا کرد. ويژگي متمايز کننده فلسفه تحليلي - به ادعاي او- تلاش در جهت تبيين فلسفي جامع انديشه بر مبناي تبيين فلسفي زبان است. از نظر دامت، راسل و مور هر دو مهم بوده اند، اما حتي منبعي از منابع فلسفه تحليلي هم نبوده اند. عمل گرايي نيز صرفاً يک جريان فرعي بود که به جريان اصلي فلسفه تحليلي سرازير شد. وي معتقد است: منابع اصلي فلسفه تحليلي، نوشته هاي فيلسوفاني بود که اغلب يا منحصراً به زبان آلماني مي نوشتند، ولي فشار و آزار حکومت نازي موجب فرار شمار زيادي از آنها به آن سوي اقيانوس اطلس شد.(48)
از نظر دامت، فلسفه تحليلي را بهتر است در بستر تاريخ عمومي فلسفه، طي قرون نوزدهم و بيستم، که دست خوش تغييرات عمده اي نيز شده است، مورد ملاحظه قرار دهيم و از اين نظر، اصطلاح «انگليسي- آمريکايي» براي فلسفه تحليلي، اسم بي مسمايي است که اثرات زيان باري داشته و موجب شده تا برخي با انتخاب اين اسم بي مسما بر روي آثار خويش، عملاً خود را از مطالعه خاستگاه ها و منابع واقعي فلسفه تحليلي که عموماً به زبان آلماني نوشته شده، بي نياز ببينند. همچنين موجب ناديده انگاشتن سهم فلاسفه اسکانديناوي و برخي علايق جديد در فلسفه تحليلي شده که در کشورهايي مثل آلمان، ايتاليا و اسپانيا ظهور يافته است. بنابراين، اصطلاح مذکور بستر تاريخي ظهور اين فلسفه را، که در پرتو آن بهتر است اين فلسفه را «انگليسي- اتريشي» بناميم تا انگليسي- آمريکايي، تحريف مي کند.(49)
دامت اهميت فرگه را به دليل تأليف کتاب تحرير انديشه ها يا انديشه نگاري، (50) که مغفول مانده بود، دوباره احيا کرد و موجب شد تا به نظر بعضي ها، فرگه به عنوان «دکارتِ فلسفه معاصر» و آغازگر آن قلمداد شود و اثر مذکور نيز در مرکز نزاع ها و مباحث فلسفي قرار گيرد.(51)
به طور خلاصه، مي توان گفت: ويژگي برجسته روايت دامت از خاستگاه هاي فلسفه تحليلي اين است که اولاً، بر خلاف روايت مشهور، خاستگاه اين فلسفه حوزه آلماني است و نه انگليسي زبان. ثانياً، بنيان گذاران اين نحله فلسفي نه راسل و مور، بلکه متفکران آلماني تباري همچون بُلتسانو، هوسرل، ماينونگ و به ويژه فرگه بوده اند که البته از نظر دامت، قدر و منزلت فرگه در طرح و ابداع نظريه چرخش زباني به عنوان مبناي محوري فلسفه تحليلي و نيز منطق رياضي تا پيش از معرفي وي، مجهول و ناشناخته بوده است. ثالثاً، فلسفه تحليلي و مکتب پديدارشناسي نه تنها مخالف يکديگر نيستند، بلکه خاستگاه يکساني دارند و از اين رو، به حوزه آلماني زبان و اروپايي قاره اي بر مي گردند.(52)

فرگه؛ بنيانگذار فلسفه تحليلي

سؤال اساسي اين است که ميراث فرگه براي فلسفه تحليلي چه بود که از نظر دامت، وي پدر بزرگ(53) فلسفه تحليلي است؟ دامت در پاسخ اين سوال مي گويد: سواي کتاب فلسفه رياضي برگه، که البته بسيار هم مهم است، فلسفه تحليلي زماني متولد شد که «چرخش زباني»(54) اتفاق افتاد.(55) و اولين مورد چرخش زباني در کتاب فرگه به نام «مباني رياضيات» و در سال 1884 اتفاق افتاد. فرگه در کتاب مذکور، اين سوال کانتي را مطرح مي کند: « با قبول اينکه ما هيچ تصور يا شهودي از اعداد نداريم، آنها چگونه به ما داده مي شوند؟ » پاسخ وي مبتني بر اصل مشهورش به نام « اصل متن» (56) يا «اصالت متن» است که بر اساس آن، فقط در متن جمله است که «واژه» معنا مي يابد. بنابراين، پرسش مذکور به اين پرسش ختم مي شود که چگونه مي توانيم معاني جملات حاوي اصطلاحات اعداد را تعيين کنيم؟ به اين پرسش معرفت شناسانه، (57) که در وراي آن يک پرسش هستي شناسانه (58) قرار دارد، بايد از طريق پژوهشي زبان شناختي(59) پاسخ داد.(60)
البته فرگه با پيشرفت فلسفه اش تأکيد مي کند که انديشه ها(61) موضوع حقيقي بحثش را تشکيل مي دهند و در پژوهش هاي فلسفي و منطقي، زبان طبيعي (62) را بيشتر يک مانع مي داند تا يک راهنما.(63) از نظر فرگه، ساختار انديشه بايد در ساختار جمله بيانگر آن منعکس شود و هر جمله اي، انديشه اي را بيان مي کند و سخن گفتن از ساختار انديشه به معناي سخن گفتن از پيوند معنايي اجزاي جمله است و تجزيه جمله نيز متناظر با تجزيه انديشه است. در نظر وي، هر عبارت صرفاً يک معنا (64) دارد، و چون معناي آن عيني (65) است، به وسيله ديگران قابل درک است و شرط صدق جمله، شرط صدق انديشه اي را که به بيان آن مي پردازد، معين مي کند.(66)
دامت معتقد است: در کتاب مباني رياضيات فرگه، نشانه هايي از لزوم چرخش زباني، که البته خود فرگه آنها را تشخيص نداده بود، به چشم مي خورند و به همين دليل، وي پدربزرگ فلسفه تحليلي و اين همه مورد علاقه فيلسوفان تحليلي بوده است. از نظر ايشان، در تاريخ فلسفه، فرگه اولين تفسير معقول را درباره ماهيت و معاني جملات و کلمات تشکيل دهنده آنها ارائه داده است و آنها که تصور مي کنند با تحليل معنايي زبان، به تحليل انديشه ها کشيده شده اند، راهي جز تکيه بر مباني فرگه ندارند.(67)
از نظر فرگه، انديشه ها همانند احساسات و صورت هاي ذهني يا «ايده ها» نيستند؛ زيرا انديشه ها بر خلاف ايده ها، عيني و قابل انتقال به ديگرانند، در حالي که ايده ها ذهني و غير قابل انتقال به ديگرانند. انديشه ها و معاني مقوّم آنها متعلق به «قلمرو سوم»(68) هستند. آنها ذوات جاودانه و ثابتي هستند که وجودشان اسرارآميز است. پيامد عملي اين اصل هستي شناختي، مخالفت با «اصالت روان شناسي»(69) بود؛ زيرا اگر انديشه ها محتويات ذهني نباشند، در آن صورت، نمي توان آنها را بر اساس اعمال ذهني و شخصي تحليل کرد.(70)
انديشه چيزي است که به وسيله جمله بيان مي شود و به طور مطلق، صدق و کذب بر انديشه ها حمل مي شود. انديشه نمي تواند در يک زمان صادق و در زمان ديگر، کاذب باشد، يا براي يک فاعل شناسا، صادق و براي ديگري کاذب باشد، بلکه صرفاً يا صادق است و يا کاذب.(71) به عبارت ديگر، انديشه يک امر دايمي است، نه موقتي و چون مي تواند به وسيله اشخاص گوناگون و در موقعيت هاي متفاوت و به شيوه هاي مختلف بيان شود، قابل قياس با «معناي مثالي» هوسرلي است. البته انديشه ها بر خلاف ايده هاي هوسرلي، اموري عيني اند، ولي بر خلاف ساکنان عيني جهان فيزيکي، کاملاً واقعي هم نيستند؛ يعني نه موضوع و محل تغييرند و نه به طور علّي بر اشياي ديگر تأثير مي گذارند، بلکه آنها به «قلمرو سوم» تعلق دارند که امري کاملاً اسرارآميز(72) است؛ زيرا خود فرايند ذهني فراچنگ(73) آوردن انديشه، اسرارآميزتر از هر چيز ديگري است.(74)
فرگه تنها راه دست رسي انسان ها به انديشه ها را از طريق عبارات زباني مي داند و معتقد است: براي فراچنگ آوردن انديشه ها، بايد جملات را بفهميم. از نظر وي، معناي هر عبارت همان شيوه اي است که مصداقش به ما مي دهد و مصداق کلمات يک جمله به همراه يکديگر، ارزش صدق(75) آن را تعيين مي کند و براي اينکه بتوانيم انديشه مربوط به جمله اي را فراچنگ آوريم، بايد شرط صدق جمله را بفهميم.(76) علاوه بر فرگه، انديشمنداني ديگر نيز همچون بلتسانو، که فرگه وي را «جدّ فلسفه تحليلي» مي داند نيز در ظهور اين فلسفه سهيم بوده اند؛ زيرا وي نيز همچون فرگه مخالف اصالت روان شناسي بود. ولي البته مخالفت ايشان غناي تحليل معنا شناختي(77) وي را نداشته است. از نظر دامت، راسل و مور نيز ممکن است عموهاي (78) فلسفه تحليلي به شمار آيند.(79)
هوسرل نيز با طرح يا ترويج مجدد «حيث التفاقي»،)80( در بروز اين فلسفه نقش مهمي داشته است.(81) از جمله نکات مورد اشتراک فرگه و هوسرل اين بود که همچنان که فرگه معتقد بود همه عبارات معتبر جمله در تعيين ارزش صدق آن نقش دارند، هوسرل نيز معتقد بود: نه تنها واژه هاي مفرد، (82) بلکه همه عبارات معنادار در تعيين ارزش صدق جمله نقش دارند.(83)
به طور کلي، فرگه دو کار مهم کرد: نخست اينکه با ابداع منطق جديد، ابزاري براي تحليل فلسفي به وجود آورد و تحليل منطقي وي از طريق تحليل زبان طبيعي الهام گرفته از آثار مور و ويتگنشتاين به فلسفه زبان ارتقا يافت. همچنين وي به خاطر انتقال مفاهيم علمي و پرهيز از کژتابي هاي زبان طبيعي، از رياضيات به منطق کشيده شد و چرخش زباني کرد؛ يعني از طريق کاوش در ساختارهاي زباني، به انجام پژوهش هاي فلسفي پرداخت.(84)
از نظر دامت، فرگه جد فلسفه تحليلي بود، ولي تا پيش از معرفي وي، صرفاً به عنوان منبعي فکري براي راسل و ويتگنشتاين (1889-1951؛ Ludwing Wittgenstein)(85) قلمداد مي شد، در حالي که وي يک منبع پژوهشي براي فلسفه تحليلي است و بسياري از دل مشغولي هاي او هم اکنون دل مشغولي هاي زنده اي هستند.(86)
به نظر مي رسد آثار فرگه به دليل اختراع يک زبان نمادين (رمزي)، و جهشي که به منطق موروث از ارسطو داده، سرآغاز فلسفه معاصر است.(87) اهميت بنيادي فرگه در اين است که با انحلال تفکر در يک پديدار تاريخي و خود بنيادانگار، مخالف و معتقد است: « نوع بشر ذخيره و گنجينه اي از افکار را دارد که متعلق به همه است و از نسلي به نسل ديگر منتقل مي شود.» از نظر فرگه، « يک قضيه وقتي که من به آن فکر نمي کنم از حقيقي بودن نمي افتد؛ چنان که اگر من چشمم را در برابر خورشيد ببندم، خورشيد نابود نمي شود.» بنابراين، مي توان گفت: واقع انگاري (رئاليسم) فرگه به بحث ادراک عالم خارج نظر ندارد، بلکه درباره اين مطلب است که يک عالَم واقعي از انديشه ها و قضايا وجود دارد که از جريان پيدايش و سير تمثلات فردي و شخصي مستقل است که فرگه آنها را در علوم رياضي، فيزيک و تاريخ کشف مي کند.(88)

نتيجه گيري

دامت بر اين باور است که فرگه از نظر تاريخي، نخستين فيلسوفي بود که تفسيري معقول از ماهيت انديشه و ساختار دروني آن ارائه داد و تفسير وي مبتني بر توازي انديشه و زبان بود. البته - همچنان که خود فرگه نيز اعلام مي کند- وي في نفسه به انديشه علاقه مند بود، نه زبان؛ ولي تنها راه تحليل انديشه را تحليل صور گوناگون عبارات نمادين و زبان شناختي مي دانست، و وقتي
فيلسوفان تحليلي از اين راهبرد وي استقبال کردند، چرخش زباني اتفاق افتاد و سپس اصل بنيادين فلسفه تحليلي، که تنها راه وصول به تحليل انديشه ها را از طريق تحليل زبان مي داند، گزيرناپذير شد و فلسفه انديشه با فلسفه زبان و به صورت گسترده تر با نظريه معنا يکسان انگاشته شد.(89) از نظر فرگه، ما انسان ها صرفاً از طريق زبان به انديشه خود دست رسي داريم.(90)
همچنين او معتقد است: فلسفه تحليلي و مکتب پديدارشناسي خاستگاهي يکسان دارند و فرگه و هوسرل به عنوان بانيان اين دو نحله فلسفي، با وجود داشتن برخي علايق متفاوت، رويکردهاي يکساني به مسائل دارند. بنابراين، چنين نيست که اين دو مکتب کاملاً در نقطه مقابل هم باشند و بلکه حتي حيث التفاتي هوسرل نيز در ظهور فلسفه تحليلي نقش داشته است؛(91) زيرا اين هر دو مابعدالطبيعه را به عنوان «گفتار»(92) نقد کرده اند و در نتيجه، به نوعي نقادي زبان پرداخته اند. به بيان ديگر، در فلسفه سنتي، پرسش شناسايي، يعني نسبت ميان تفکر و اشيا، در مرکز اشتغال فلسفي قرار داشت. اما اکنون با ظهور تفکر فرگه و نيچه در يک «گشت زباني» (93) قرار داريم که در آن، مسئله زبان و دلالت مطرح است و معنا به جاي مسئله رسمي و سنتي شناسايي قرار مي گيرد.(94)
کانت از طريق برنتانو بر تکوين پديدارشناسي هوسرل و رهيافت منطقي فرگه اثر گذاشت؛ زيرا برنتانو تحت تأثير تمايزي که کانت ميان شرايط روان شناسانه ذهني مربوط به انديشيدن و محتواي عيني انديشه نهاده، معتقد بود: روان شناسي، بر خلاف ادعاي ناتوراليست ها و اثبات گرايان، محدود به حدود تجربي نيست. در نتيجه هوسرل تحت تأثير روان شناسي توصيفي (فلسفي) برنتانو، به ايجاد بنياني متکي بر رهيافت اصالت روان شناسانه براي علم حساب بر آمد و فرگه نيز با دفاع از تمايز مورد اشاره برنتانو، ميان کنش ذهني انديشيدن و محتواي عيني انديشه تمايز نهاد.
البته پس از آنکه فرگه مذهب اصالت روان شناسي حاکم بر کتاب فلسفه حساب هوسرل را رد کرد که در آن هوسرل در صدد تبيين مفاهيم رياضي با شروع از قوانين روان شناسي تجربي برآمد، هوسرل نيز تحت تأثير ايشان، ردّ مذهب اصالت روان شناسي و شکّاکيت ناشي از آن را تمهيدي براي فکر يک منطق محض دانست.(95)
ناگفته نماند که دامت منکر سهم و نقش فيلسوفان انگليسي مثل راسل و مور در بسط و ترويج فلسفه تحليلي نيست، ولي معتقد است: علي رغم تصور رايج، اين دو تن منبع فلسفه تحليلي نبوده اند؛ زيرا منابع اصيل اين فلسفه به امثال بُلتسانو، فرگه، ماينونگ و هوسرل بر مي گردد که جملگي در حوزه آلماني زبان بودند؛ اما فرار انديشمندان ممالک آلماني زبان از سلطه نازيسم هيتلري و مهاجرت آنها به آن سوي اقيانوس اطلس، موجب بسط و ترويج اين فلسفه در بريتانيا و آمريکا شد.
قابل ذکر است که امروزه فلسفه تحليلي نه تنها در ايالات متحده، بلکه در سراسر عالم انگليسي زبان، مثل انگلستان، کانادا، استراليا و زلاندنو، روش غالب فلسفه ورزي است و در آلمان، فرانسه، ايتاليا و سراسر آمريکاي لاتين نيز رو به گسترش است.(96)
اما درباره تعريف «فلسفه تحليلي»، شايد روزگاري آسان ترين توصيف اين بود که بگوييم: اين فلسفه عمدتاً با تحليل معنا سروکار دارد؛ ولي امروزه فيلسوفان تحليلي قبول ندارند که تحليل مفهومي، قلب فلسفه تحليلي است؛ زيرا امکان چنين فعاليتي به دو دليل ممکن نيست: (1) ابطال تمايز تحليلي و ترکيبي از سوي کواين و (2) ديدگاه ويتگنشتاين مبني بر اينکه بسياري از مفاهيم مبهم و معما برانگيز فلسفي فاقد معنايند و تنها کاربردهاي متعددي دارند که صرفاً با «تشابه خانوادگي»(97) به هم پيوسته اند.(98)
شايان ذکر است که راه تعامل فلسفه تحليلي با ديگر علوم کاملاً بسته نيست و فيلسوفان تحليلي اينک به برخي از حوزه هاي پژوهشي عطف توجه کرده اند که فيلسوفان تحليلي نسل گذشته از آنها غفلت ورزيده اند که از جمله آنها علوم شناختي، فلسفه زيست شناسي و فلسفه اقتصاد است. همچنين در ميان فيلسوفان تحليلي جديد، علاقه به تاريخ فلسفه نيز احيا شده و بر خلاف فيلسوفان تحليلي سنتي، که تاريخ فلسفه را حداکثر «تاريخ اشتباهات» مي داسنتند، امروزه نوعي پيوستگي ميان فلسفه تحليلي و فلسفه سنتي احيا شده و تقابل شديدي که بر اساس آن فيلسوفان تحليلي به نوعي «گسست انقلابي»(99) ميان فلسفه تحليلي و سنت فلسفي قايل بوده اند، از بين رفته و پيوستگي تاريخي ميان اين دو بيشتر احساس مي شود. علاوه بر اين، به نظر مي رسد که فلسفه ذهن و فلسفه اجتماعي نيز در تحقيقات فلسفي آينده، نقش محوري تري پيدا خواهد کرد و اين تصور که مطالعه زبان مي تواند جايگزين مطالعه ذهن شود، در حال تبديل شدن به اين تصور است که مطالعه زبان در واقع، شاخه اي از فلسفه ذهن است و مفهوم کليدي در فلسفه ذهن، مفهوم «حيث التفاتي» است که به عنوان وصفي از ذهن، موجب مي شود تا ذهن به سوي اشيا و اوضاعي در جهان، که مستقل از آنند، معطوف شود.(100)

پي نوشت ها

*دانشيار دانشگاه علامه طباطبايي، تاريخ دريافت:87/6/10-تاريخ پذيرش:87/9/10.
**عضو هيئت علمي دانشگاه شهيد چمران اهواز.
1. اين مقاله برگرفته از رساله دکتري نگارنده است که با راهنمايي استاد دکتر حسين کلباسي اشتري در دانشگاه علامه طباطبائي به انجام رسيده است.
2. Continental.
3. اورام استرول، فلسفه تحليلي در قرن بيستم،ترجمه فريدون فاطمي(تهران، مرکز، 1384)، چ دوم، ص 8.
4. مسعود رضوي، آفاق فلسفه (گفت و گوهايي با دکتر مهدي حائري يزدي) (تهران، فرزان، 1379)، ص 117-118.
5. علي پايا، فلسفه تحليلي: مسائل و چشم اندازها (تهران، طرح نو، 1382)، ص 50/ اورام استرول، فلسفه تحليلي در قرن بيستم، ص 7-9.
6. Michael Dummett, Origins of Anotytical Philosophy(Harvard University Press/Cambridge, Massachusetts, 1998), p.4.
7. Michael Dummett, Truth and other Enigmas (London, Duckworth, 1987).
8. علي پايا، فلسفه تحليلي، ص 24.
9. ک.س. دانلان «فلسفه تحليلي و فلسفه زبان»، ترجمه شاپور اعتماد و مراد فرهادپور، ارغنون7و8 (پاييز و زمستان 1374)، ص 39.
10. علي پايا، فلسفه تحليلي، ص 26-27.
11. همان، ص 75.
12. Michael Dummett, Origins of Anatytical Philosophy (Cambridge, Mass: Duckworth, 1994), pp. X,X1,1,4-6.
13. جان آر. سرل، فلسفه تحليلي، ترجمه محمد سعيدي مهر، از کتاب: نگرش هاي نوين در فلسفه (قم، دانشگاه قم/ طه، 1380)، ص 213.
14. (1873-1985؛ George Edward Moor) کتاب مشهور وي Principia Ethica يا اصول (مباني) اخلاق است.
15. اورام استرول، فلسفه تحليلي در قرن بيستم، ص 7-8.
16. همان، ص 30.
17. جان آر. سلر، فلسفه تحليلي، ص 215-217.
18. reductionism به اين معناست که غايت تحليلي فلسفي اين است که نشان دهد معرفت تجربي بر داده هاي تجربي يا همان داده هاي حسي مصطلح مبتني است و در نهايت نيز به اين داده ها قابل تحويل است.(جان آر.، سرل، فلسفه تحليلي، ص 219.)
19. Phenomenalism يا اصالت ظاهر: منظور از آن تحويل گرايي يا بازگرداندن قضاياي مربوط به واقعيت تجربي به قضايايي درباره داده هاي حسي است.(همان، ص 219) پديدارشناسي حوزه اي فلسفه اي است که هوسرل آن را تأسيس کرد و غايت آن اين است که تجربه خودآگاهي فردي را به اصالت اصلي اش وصف کند.(ژان لاکوست، فلسفه در قرن بيستم، ترجمه رضاداوري اردکاني«تهران، سمت، 1384»، چ سوم، ص 235).
20. جان آر. سرل، فلسفه تحليلي، ص 219.
21. علي پايا، فلسفه تحليلي، ص 65.
22. Michael Dummett, Philosophy of Language (Cambridge, Karen Green Polity, 2001), pp.xi,ix
23. Ibid, pp.69-70.
24. Anglo-American.
25. Anglo-Austrian.
26. Michael Dummett, Origins of Anatytical Philosophy.
اين قسمت در پشت جلد سومين چاپ کتاب خاستگاه هاي فلسفي تحليلي دامت، که در سال 1998 از سوي دانشگاه هاروارد و کمبريج ماساچوست منتشر شده، آمده است.
27. Ibid, pp. 4-5.
28. tatot.
29. The Internet Encyclopedia of Philosophy, Editors: James Fieser & Bradley Dowden, www.iep.utm. edu. pp. 1-3/ Barry M. Taylor (ed), Michael Dummett: Contributions to Philosophy (Dordrecht, Nijhoff, 1987),p.VII.
30. اورم استرول، فلسفه تحليلي در قرن بيستم، ص 116-117.
31. Michael Dummett, Origins of Anatytical philosophy , p.194.
32. Philosophy of Language.
33. The Logical Basis of Metaphysics.
34. Frege: Philosophy of Mathematics.
35. The seas of Language.
36. Frege and other Philosophers.
37. Truth and other Enigmas.
38. The Interpetation of Forege's Philosophy.
39. Elements of Intuitionism.
40. Ibid, p.3.
41. فيلسوف، رياضيدان، منطقي و مصلح اجتماعي انگليسي. وي متولد ولز بود و آثار فرواني دارد که از جمله آنهاست. مباني رياضيات با همکاري وايتهد، اصول رياضيات، مسائل فلسفه، علم ما به جهان خارج، تحليل ذهن، منطق و معرفت، پژوهشي درباره معنا و حقيقت. از جمله شيوه هاي وي «اتميسم منطقي» به معناي تجزيه و تحليل منطقي قضايا و جملات و بازگرداندن آنها به معنايي بنيادين و تقسيم ناپذير بود. وي با آنکه عملاً منکر خدا بود، ولي وجود او را از نظر منطقي محال نمي شمرد و در مجموع، از لحاظ نظري، لا ادري و عملاً بي اعتقاد بود. (بهاء الدين خرمشاهي، پوزيتيويسم منطقي «تهران، علمي و فرهنگي، 1361»، ص 128-129.)
42. Vienna Circle : محفل وين، شامل تجمع گروهي از اثبات گرايان منطقي مثل شليک و کارناپ بود که از سال (1920-1930) در دانشگاه وين جلسه تشکيل مي دادند و مهم ترين عقيده شان «اصل تحقيق پذيري» بود که بر اساس آن، معناي يک قضيه همان روش تحقيق پذيري آن است و عبارات اثبات ناپذير بي معنايند. (بهاء الدين خرمشاهي، پوزيتيويسم منطقي، ص 7-3/ سوزان هاک، فلسفه منطق، ترجمه سيد محمدعلي حجتي «تهران، طه، 1382»، ص 351). از نظر اثبات گرايان، فلسفه بايد ادعاي نيل به شناخت را جز از طريق اثبات تجربي و علمي کنار گذارد و فقط به تبيين حدود و روش هاي علم بپردازد؛ يعني شناخت فقط در درون مرزهاي علم قرار دارد.(پرويز بابايي، فرهنگ اصطلاحات فلسفه، «تهران، نگاه، 1386»، چ دوم، ص 347.)
43. Pragmatists: پيروان مذهب اصالت عمل يا مصلحت گرايي که معتقدند: حقيقت يک گزاره بر حسب نتايج عملي آن تعيين مي شود، يا معناي يک کلمه بر اساس نتايج تجربي و عملي آن جست و جو مي شود، مثلاً، ايمان به دين و خداوند، اگرچه هيچ گونه گواهي علمي و عقلي در اثبات آن نباشد، به مصلحت انسان است و بدون آن، تمامي اميدها و آرزوهاي او فرو مي ريزد. ويليام جيمز آمريکايي بزرگ ترين نماينده اين مکتب بوده است. (پرويز بابايي، فرهنگ اصطلاحات فلسفي، ص 351/ سوزان هاک، فلسفه منطق، ص 355).
44. Ibid, p. VIII .
45.مهدي حيدري، نسبي نگري در فلسفه کواين و دامت، پايان نامه کارشناسي ارشد، رشته فلسفه، تهران، دانشگاه علامه طباطبائي، 1385، ص 120و 155-156.
46. manifestations.
47. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, p.4.
48. Ibid, p, ix .
49. Ibid, p. 1.
50. Begriffsschrift ، اين اثر به نام هاي «مفهوم نگاري» و «انديشه نگاشت» نيز مطرح است.
51. ژان لاکوست، فلسفه در قرن بيستم، ص 27-28.
52. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, pp. ix-6.
53. Grand Father.
54. The Linguistic Turn ؛ بر اساس اين اصل، مسائل فلسفي به مسائل زباني تبديل مي شوند.
55. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, p.22.
56. بر اساس اين اصل، که يکي از اصول مشهور فرگه است، تنها در متن جمله است که ويژگي هاي منطقي کلمه ها و عبارت ها نشان داده مي شوند. به عبارت ديگر، تنها در متن يک جمله است که کلمه ها معنا يا مصداق دارند. (ضياء موحد، «گوتلوب فرگه و تحليل منطقي زبان»، ارغنون 7و8(پاييز و زمستان 1374)، ص 5و13.)
57. epistemological enquiry.
58. ontological.
59. Iinguistic investigation.
60. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, pp. 4-5.
61. منظور فرگه از «انديشه» (Der Gedanke)، معناي يک جمله کامل است، بدون توجه به صدق و کذب آن جمله يا تصديق و تکذيب آن. به عبارت ديگر، انديشه چيزي است که مسئله صدق درباره آن مطرح است و به همين دليل، آنچه کاذب است به اندازه آنچه صادق است، جزو انديشه ها محسوب مي شود. از نظر فرگه، « انديشه» عيني (نه وابسته به اذهان ديگر)، کشف کردني (نه ابداعي)، ابدي و قابل انتقال به ديگران است . فقط جملات خبري و آن جملات استفهامي که با «آري» يا «نه» پاسخ داده مي شوند، قابل تصديق و تکذيبند و در نتيجه، در بردارنده انديشه اي هستند.( گوتلوب فرگه، «انديشه»، ارغنون 8و7(پاييز و زمستان، 1374)، ص 87-92.)
62. ordinary language.
63. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, pp. 11-13.
64. Sense : معادل واژه آلماني «Sinn» است که معادل اصلح در فارسي براي آن «خبر» يا «محتواي خبر» است؛ زيرا هم واژه مذکور و هم خبر، جهت را در خود مستمر دارند؛ يعني از شيء يا واقعه اي صادر شده و به سوي ادراک کسي که آن را در مي يابد، جريان پيدا مي کند. (يوسف ص. علي آبادي، «زبان حقيقت و حقيقيت زبان»، ارغنون 7و8 «پاييز و زمستا 1374»، ص 28.» اما براي تمييز آن از meaning به ترتيب براي اين دو واژه از معادل هاي «معنا» ( براي sense) و «معني» (براي meaning) استفاده کرده ايم.
65. objective.
66. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy,p.19.
67. Ibid, p. 14.
68. third realm : فرگه معتقد است: sense (محتوا يا معناي) انديشه، نه بخشي از جهان زماني و مکاني است و نه در درون اذهان افراد موجود است، بلکه متعلق به «قلمرو سوم» يا جهان بي زماني است که همه ما به آن دسترسي داريم و شايد بتوان آن را «نهاد اجتماعي» زبان ناميد. البته دامت از اين قلمرو به نام تحقيرآميز «اسطوره شناسي وجودي» نام مي برد که از هر امري اسرارآميزتر است و مهم ترين نقش خويش را حل اين کارناتمام فرگه مي داند. (Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, pp.26-33.) به عبارت ديگر، انديشه هاي متعلق به «قلمرو سوم» بر خلاف ايده ها، از نوع اشياي جهان خارجند، ولي بسا ايده ها با حواس ادراک نمي شوند. اما بر خلاف اشياي خارجي نيز نيازمند دارنده اي نيستند تا متعلق محتواي آگاهي او باشند، بلکه درست مثل سياره اي هستند که پيش از آنکه کسي آن را ببيند، وجود داشته است. (گوتلوب فرگه، «انديشه»، ترجمه محمد يوسف ثاني، ارغنون 7و8 (پاييز و زمستان 1374)، ص 103.)
69. psycologism : روان شناسي گرايي، به اين معنا که منطق را از مطالعه فرايندهاي ذهني شخصي مي فهميم. به عبارت ديگر، «اصالت روان شناسي به معناي تحويل پذير بودن مفاهيم و مفروضات يک حوزه معين (نظير دين، شناخت شناسي و سياست) به مفاهيم، توصيفات و تبيين هاي روان شناسانه است. (علي پايا، فلسفه تحليلي: مسائل و چشم اندازها، پاورقي ص 52).
70. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, p. 28.
71. Ibid, p. 59.
72. mysterious.
73. to grasp . از نظر فرگه، انديشه به دليل عيني بودن، وجود مستقلي از اذهان دارد و بنابراين، ابداع کردي نيست، بلکه کشف کردني است و به اصطلاح فرگه، انديشه را فراچگ مي آوريم. به عبارت ديگر، آن گونه که يک ستاره مي بينيم، يک انديشه را نمي بينيم، بلکه انديشه را فراچنگ مي آوريم و براي فراچنگ آوردن آن هم به قوه انديشيدن احتياج داريم.( گوتلوب فرگه، «انديشه»، ترجمه محمود يوسف ثاي. ارغنون 7و8، ص 87-97.)
74. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, pp. 23-24.
75. Truth -value: شايان ذکر است که منظور از «صدق»، مطابقت معناي جمله با چيز ديگري نيست؛ زيرا در اين صورت، مسئله صدق به تسلسل مي انجامد و مسئله صدق فقط ناشي از جمله است؛ يعني صدق به عنوان صفت کلام، مراد است، نه صفت متکلم. وظيفه منطق نيز کشف قوانين صدق است، نه قوانين صادق دانستن چيزها يا قوانين انديشيدن.(گوتلوب فرگه، «انديشه»، ارغنون 7و8، ص 88-90 و 111).
76. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, pp.62-63&121.
77. semantic: معناشناسي (سمانتيک) به معناي مطالعه روابط ميان علايم است و آنچه اين علايم بر آن دلالت دارند و از آن حکايت مي کنند.
78. uncles : دايي ها .
79. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, p.171.
80. intentionality : قصدّيت؛ يعني هر حالت ذهني معطوف به چيزي است و آگاهي هميشه آگاهي درباره چيزهاست. اين نظريه را هوسرل از استادش برنتانو اقتباس کرد. به نظر برنتانو، «ويژگي اعمال قصدي اين است که وجود اعيان براي آنها الزامي نيست و عين متعلق يک عمل قصدي مي تواند موجودي وابسته به ذهن باشد؛ نظير يک پري دريايي، يا چيزي فيزيکي يا چيزي ممتنع» (ادموند هوسرل، ايده پديده شناسي، هوسرل، ترجمه عبدالکريم رشيديان «تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1372»، ص 7-8).
81. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, p.28.
82. singular terms : کلمات جزئي .
83. Michael Dummett, Origins of Analytical Philosophy, p.42.
84. جان آر. سرل، فلسفه تحليلي، ص 213.
85. وي داراي دو دوره متفاوت است که مهم ترين محصول دوره اول حيات وي، رساله منطقي- فلسفي تراکتاتوس است که انديشه محوري آن اين است: « مرزهاي عالم ما را مرزهاي زبانمان تعيين مي کند.» به عبارت ديگر، بر اساس « نظريه تصويري» وي، که در رساله مذکور پرورده شده، مبناي زبان چيزي است که زبان حاکي از آن است يا - در يک کلمه- محکي زبان يک نام به معناي يک شيء است و آن شيء معناي نام مذکور است. اما مهم ترين اثر دوره دوم حيات وي، پژوهش هاي فلسفي است که انديشه محوري آن اين است که معناي يک واژه يا جمله همان کاربردي است که آن واژه يا جمله در عرف دارد. (ويليام دانالد هادسون، لودويک ويتگنشتاين، ترجمه مصطفي ملکيان «تهران، گروس، 1378»؛ ص 22 و 59/ علي پايا، فلسفه تحليلي: مسائل و چشم اندازها، ص 25).
86. « شکّاکيت هاي فلسفي و قطعيت هاي ديني» (گفت و گو با مايکل دامت)، روزنامه انتخاب، 14 آبان 1381.
87. ژان لاکوست، فلسفه در قرن بيستم، ص 23.
88. همان، ص 31.
89. همان، ص 128.
90. همان، ص 121.
91. همان، ص 28.
92. discourse ؛ بيان .
93. linguistic turn ؛ چرخش زباني.
94. ژان لاکوست، فلسفه در قرن بيستم، ص 23-24.
95. علي پايا، فلسفه تحليلي، ص 26و 79.
96. جان آر. سرل، فلسفه تحليلي، ص 212.
97. family resemblance.
98. همان، ص 212و 232-233.
99. revolutionary break.
100. همان، ص 234و 252-253.

منبع:نشريه معرفت فلسفي شماره20